ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

حالم خیلی گرفته شد وقتی خبر کشته شدن دختران بروجن رو خوندم . خدا خودش به خانواده هاشون صبر بده. الان فهمیدم سه تا اتوبوسی که صبح توی شهر دیدم که پلیس هم در کنارشون بود با یه نیسان پر پتو و کلی دختر همراه خانوادشون برای چی بود و کجا قراره برن خدا پشت و پناهشون باشه خدا خودش هواشونو داشته باشه.......... خدایا مسافر من رو هم در پناه خودت حفظ کن و اون رو صحیح و سالم به ما برسون. آمین
30 مهر 1391

بدون عنوان

مهمونیم به بهترین شکل ممکن برگزار شد و به خودم که خیلی خیلی خوش گذشت ، تا قبل از اومدن مهمونام خیلی خسته بودم ولی وقتی اومدن و بگو و بخند و پذیرایی و ........ آخرش هم رقص و پایکوبی که دیگه واقعا چسبید . اولین بار بود توی خونه ام همچین مهمونی داشتم و برای پسری خیلی جالب بود . از اونجایی که همه همزمان با یک ون اومده بودن پسرم خیلی تعجب کرد به خصوص وقتی تمام راه پله مثل یک صف پر شده بود که تهش دیگه پسری طاقت نیاورد و گفت شما مثل یک لشگر مورچه ها حمله کردین ؟! بعد هم وقتی اومدن توی سالن تا جا به جا بشن و بشینن اول داد و بعدش بغض و تهش گریه که اینا یه لشگرننننننن من جا ندارم بشینمممممممممم موقع رفتن هم به تازه عروس های ...
29 مهر 1391

بدون عنوان

پنج شنبه یه مهمانی عصرونه دارم . برای اولین بار یه مهمونی 20 نفره خانومانه توی خونه ام. من هم که عشق آشپزی و پذیرایی و....... فقط مشکل اینجاست که این قوم پدری ما برای اولین باره که میان خونه ام و دفعه بعدیش حد اقل یک سال دیگه است . بر حسب شناختی هم که از من دارن حساااابی شکمشون رو صابون زدن . قراره که تجملاتی نباشه ، بریز و بپاش نباشه همه چی ساده باشه ولی نمیشه من خودم عشق مزه ام و دوست دارم غذاها و دسرهای مورد علاقه ام رو برای دیگران هم درست کنم و توی جمع خوردن خیلی لذت میده به خصوص که همسر و پسر بنده کلا اهل تنوع ذائقه نیستن پدر و پسر آش و سوپ که دوست ندارن خیلی اهل دسر نیستن آقای همسر به فست فود خیلی ارادت نداره .............
25 مهر 1391

بدون عنوان

دیروز رو با تمام سختیهای شب قبلش سعی کردم تبدیل به روز خوبی برای خودم و پسرم کنم. برای شازده کوچولو کیک های کوچولو پختم ، چند وقتیه که همیشه روی میز تو هال یک ظرف کیک قرار داره ولی خب همیشه مقداری از کیک دور ریخته میشد و کیک تازه جایگزینش دیروز تصمیم گرفتم توی قالبهای کیک یزدی کیک درست کنم که برای پسرم مصرفش راحت تر باشه و زودتر هم خورده بشه. بعد از جابه جا کردن کیک ها و تمیز کردن آشپزخونه از اونجایی که من عااااااااااشق دسر و شیرینی هستم(منظورم طعم شیرینه نه شیرینی های توی شیرینی سرا) و مواد اولیه تیرامیسو رو هم داشتم تصمیم گرفتم از دل خودم هم پذیرایی کنم و یک دسر مهمانش کنم. عکس های دیروز : ...
20 مهر 1391

بدون عنوان

یه شب سخت سرفه های بی امان پسری ، باد و طوفان و حتی نبودن همسایه هام که دلم رو به حضورشون گرم کنم. هر چی دارو بود به خوردش دادم ، کدو پختم و گرم بهش دادم ، مدام آب گرم و عسل ، بخور اکالیپتوس و منتول و........................... خیلی بده پاره تن آدم مشکلی داشته باشه و توی اون لحظه هیچ کاری از پدر و مادر بر نیاد........ پسری از 8 شب که رفت توی رختخوابش تا 4-5 صبح سرفه کرد ، جیغ کشید کابوس دید و گریه کرد.................... تا صبح دعا کردم براش و گفتم خدایا ناشکری نمیکنم ، این فقط آلرژیه که بزرگتر بشه حتما کمتر میشه مگه نه خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند روز پیش وقتی ماجرای یه دختر کوچولو رو خوندم که بعد از واکسن 18 ماهگی تشنج ...
19 مهر 1391

قرار بود به این زودی نیام

سلام اومدم نت چون سوال دارم هنوز هیچی نشده استادا شروع کردن به کمک شما دوستای عزیزم نیاز دارم استادمون گفته یک متن در مورد توضیح انسان ، توضیح خودمون و وصف دانشگاهمون براش ببریم . من اصلا بلد نیستم چیزی بنویسم ، در واقع با نوع نگارش مشکل دارم ، چجوری خودم رو وصف کنم در مورد انسان ، انسان چیه کیه؟؟؟؟ اگر کسی میتونه کمکم کنه لطفا این محبت رو از من دریغ نکنه. سپاسگزارم
17 مهر 1391

بدون عنوان

امروز صبح ساعت 7.5 پسری رو رسوندم مدرسه و راهی دانشگاه شدم . گفتم اومدم برای ثبت نام کارشناسی و اونها نیز غری زدند که چرا توی همون سه روز نیومدی و.... و من هم که کلا عادت دارم عین ماجرا رو بگم توضیح دادم که نمیخواستم بیام و الان هم به اصرار اطرافیانم اومدم. گفتن کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادی؟؟ نه خیر برو اول مدرکت رو بگیر............... و اینگونه شد که از قبل ساعت 8 تا ساعت 11.45 داشتم مدرک میگرفتم. با مدرسه پسری تماس گرفتم و اطلاع دادم که دیرتر میام دنبالش انتخاب واحدم انجام شد ولی امور مالی رو گذاشتم برای فردا (محض اطلاع آیندگان) 18 واحد دادن که شد : 5،666،625 ریال 12.10 رفتم دنبال پسری و از اونجایی که...
15 مهر 1391

تصمیم گرفته شد.......

دقایقی پیش با همسری گفتگوی تلفنی داشتیم امروز با خوندن کامنت ملاحت عزیزم و همینطور در پی صحبتهایی که با مونای گلم داشتم حسابی وسوسه شدم برای ادامه درسم با همسری صحبت کردیم و اون عین این دو سالی که گذشت تکرار کرد که قلبا راضی نیست به دانشگاه رفتن من ولی ، ولی توی زندگی بعضی از شرایط رو باید پذیرفت البته نه اینکه از همسری بخوام بذاره که برم نه ، اون خودش صبح با رفیقش توی دانشگاه تماس هم گرفته بود در واقع خودش پی گیر قضیه بود دروغ چرا ، الان همچین ذوق زده هم هستم فردا صبح باید با آموزش تماس بگیرم و آمار ثبت نام رو در بیارم و ان شاالله شنبه برم دنبال کارها و تمومش کنم. خدایا ، کمکم کن کمک بتونم از پس همه مسئولیتهایی که دا...
12 مهر 1391